)(((;) ماهی گیر کویر (;)))(

آموزش.داستان.طنز.دست نوشته

)(((;) ماهی گیر کویر (;)))(

آموزش.داستان.طنز.دست نوشته

دومین وبلاگ

آدرس وبلاگ دیگه ی من در بلاگ فا http:mgk72.blogfa.com

داستان

بازم سلام. خوب مگه چیه میگن سلام سلامتی میاره! چکار می کنید با اینترنت؟ تقریبا هر کسی که حتی یک بارهم وبلاگ گردی کرده باشه به وبلاگ های عشقی و از این جور چیزها بر خورده. اما خیلی از همین نویسندگان وبلاگم هم فرق عاشق و قاشق رو هم نمدونن!(البته بعضی هاشون جسارت نباشه) نظرتون در باره ی تنها گذاشتن معشوق چیه... یواش آروم، اینقدر عجول نباشید حداقل قبل از نظر دادن داستان زیر رو بخونید.

استاد توی کلاسش سوال عجیبی پرسید شاید می خواست درک شاگرداش رو از عشق بفهمه. سوال اون این بود هرکس یک راه برای ابراز عشق بگه! یکی می گفت گل مظهر عشقه. یکی می گفت نه تاثیر یه حرف بیشتره تا خلاصه نوبت به یه پسره رسید اونم مثل من قبل از اینکه سوال رو جواب بده یه داستان تعریف کرد. داستان از این قرار بود............................ یه زن و شوهر (شایدم دختر و پسر) زیست شناسی که خیلی به هم علاقه داشتند برای تحقیق به جنگل میرن. وقتی که به بالای تپه می رسن یه دفعه خشکشون می زنه! بله جلوی اون یه ببر قرار داشت ولی مرد تفنگش رو نیاورده بود حالا دیگه دیر بود باید یه کاری می کرد. ولی درعین نا باوری، مرد شروع به فریاد کشیدن و فرار کرد...... هم همه کلاس را در کام خود می کشید. یکی می گفت چه ترسو، اون یکی می گفت اصلا عاشق نبوده..... پسر لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد ....... ببر به طرف مرد حمله کرد تا پشت درخت ها به اون رسید. و مرد شروع به فریاد زدن کرد اما در لحظه ی آخر گفت. همسرم مواظب خودت و پسرمان باش! ..... پسر درحالی که اشک از روی گونه هاش می چکید گفت: همه ی زیست شناسان می دانند که ببر ها فقط دنبال آدم هایی می کنند که فرار کنند یا فریاد بکشند!

این داستان رو برای این گفتم که بدونید نباید در رابطه با هرچیزی زود قضاوت کرد. حتما هرکس برای هر کاری که می کنه دلیل داره این دلیل می تونه برای دل خودش باشه یا برای دل معشوقش.

به نظرتون مرد زیست شناس که توی داستان بالا بود این کار رو برای دل خودش کرد یا برای دل معشوقش؟!؟

بیسکوئیت بخوانید

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :
1. سنگ ........ پس از رها کردن!
2. سخن ............ . پس از گفتن!
3. موقعیت ... پس از پایان یافتن!

دستمال کاغذی

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره ات طلاست

یک ازطلای خود را حراج کن

عاشقم با من ازدواج کنان

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمال کاغذی!!

تو چقدر خوش خیالی کاغذی!!

توی ازدواج ما تو مچاله می شوی

چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی

پس برو و بی خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط دستمال باش

دستمال کاغذی دلش شکست

گوشه ای کنار جعبه اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید خون درد

آخرش دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگر سوی ظزف آشغال

پاک بود و عاشق و زلال بود

او با تمام دستمال کاغذی ها فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه ای اشک داشت!

 

از این دستمال ها کمه فقط تو باید پیداشون کنی!(اگه پیدا کردی برای ما هم بزار کنار.)

راستی مواظب باش از این اشک ها پیدا نکنی که تعدادشون خیلی زیاده!