)(((;) ماهی گیر کویر (;)))(

آموزش.داستان.طنز.دست نوشته

)(((;) ماهی گیر کویر (;)))(

آموزش.داستان.طنز.دست نوشته

ساعت شنی!


سلامی به گرمی خورشید!

بچه که بودم یه ساعت شنی داشتم که خیلی دوستش داشتم اما هیچ وقت زبونشو نمی فهمیدم که چی می خواد بهم بگه! (البته من از همون اول می فهمیدم الان اینطوری می گم که ریا نباشه!) بزرگ هم که شدیم فکر کردیم همین طوری به دنیا اومدیم! نه بچه گی ای و نه گریه و نه مریضی و نه بی خوابی های مادری و نه بی تابی های پدری و نه اسباب بازی هایی که کلی باهامون حرف داشتن. خلاصه امروز رفته بودم سراغشون اون ساعت شنی رو پیدا کردم. خلاصه با هم کلی حرف زدیم البته یه کم عصبانی بود.

 می خواهید بدونید چی بهم گفت؟


چندتا درس از ساعت شنی:
1. اگر چه بعضی ها پایین اند اما همیشه جای پاشون محکمه!
2. هیچ چیز یه روز تموم میشه!
3. هیچ کس برای همیشه اون بالا نمی مونه!
4. همه به مقصد میرسیم اما یکی زودتر و یکی دیر تر!
5. همه ی ما به یه مقصد می رسیم!
6. راننده ی اتوبوس زمان پسر خالمون نیست که هر جا خواستیم بایسته!
.
.
.
بقیش رو هم خودتون بگید!


خط خطی شده به دست پسرک

نظرات 21 + ارسال نظر
...... 1388/05/14 ساعت 20:14

salamo darde bi darmon,salamo zahre halahel.ye dafe dige vase kasi asb comment bezar,man midonam va tooooooooooooo.fahmidi??????

اگه آدرس وبلاگت رو میذاشتی این دفعه یه چیز دیگه برات میذاشتم

اما حیف که نذاشتی ....

سلام مرسی که راهنمائیم کردی سعی می کنم ازشون استفاده کنم اگه خواستی تبادل لینک کنیم منو با عنوان treasurebox لینک کن مرسی

خواهش می کنم عزیزم قابل نداشت!
تازه ما قدر این حرفا نیستیم که بخوایم راهنمایی کنیم!
اینها تجربه ی سه ساله ی من بود!(شاید هم سه ماهه)

سلامی به گرمی محیا گاز
خوبی چه خبرا
دمت گرم سر زدی
بازم بیا
اپه جدیدتم مثله همیشه باحال بود
قربونت رضا سرخوش

رضا جون ممنون از اینکه سرزدی
با حالی از خودت و درکت

رها 1388/05/15 ساعت 13:11 http://raha74.blogfa.com

سلام
منو که یادت هست؟؟؟داستانات خیلی قشنگه...
اینم هدیه من واسه عیده:
پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

سلام
بله یادم هست! ممنون از درک بالای خودتونه چون هرکی به اندازه درکش از این جور داستان ها بهره می بره


حتما تو آپ بعدیم این داستانو می گذارم تا دوستای دیگه هم استفاده کنن البته به اسم خودتون!

نجمه 1388/05/15 ساعت 18:38 http://shantii.blogfa.com

میگه قدر لحظه هات رو بدون که این لحظه هایی که داری با لجبازی و غصه خوردن به هدرشون میدی همون زندگیه که داری در به در به دنبالش میگردی.

ممنون واقعا سخن بس بزرگیست اما کی گفته؟!؟

تشکر از اینکه سر زدین

سلام دوست عزیز
ممنونم ازا ینکهمنو قابل دونستی ..
آپ خوبی بود سیری درکودکی ای کاش همیشه بچه می ماندم ...!
موفق باشی.





یاعلی

سلام.
خواهش می کنم!
واقعا ای کاش اما مطمئنم که اگر دوباره بچه میشدیم دوباره کفش بابا مامانمون رو پامون می کردیم برای بزرگ شدن لحظه ها رو می شمردیم و کودکی را از یاد می بردیم!

یا علی

راستی خیلی خوشحالم کردید که در باره ی آپ نظرتون رو گفتید

زهرا 1388/05/16 ساعت 15:36 http://www.1001arzo.blogfa.com

سلام امدم متن جالب و با معنی بود

زحمت کشیدید
البته از درک شعور خودتونه که عمق مطلب رو می گیرید!

ممنون

نازی 1388/05/16 ساعت 17:48 http://nazmarjan.blogfa.com

سلام وبت خیلی خوشگله پر از مطالب خوندنی مرسی که بهم
سر زدی . بازم بیا.

نظر لطفتونه

خوش حالم کردید سرزدید

اما دوستان هر موقع به ما خبر بدن که آپن حتما میام

چه زیبا...
قشنگ بود.
انگار باید بهتر گوش کرد.

مر30

علی 1388/05/18 ساعت 13:54 http://www.atkh.blogsky.com

سلام دوست عزیزم
تو بلاگم یه عهد نامه گذاشتم لطفا بخونیدش و اگه عهد رو بستید بهم خبر بدید
[گل]

عیب نداره اینم یه تبلیغاته دیگه!

خیلی ممنون که نظر دادی
ایشالا به زودی تصحیح میکنم

خواهش میشه
انشاالله

پیش ما بیا

جانم؟۱؟

چشه م حتما

مرسی بهم سر زدی وبت خیلی نازه خوش باشی

خواهش می کنم! نظر لطفتونه! اگه نبودم این جا و این جوری نبودم که!

alpha 1388/05/19 ساعت 15:04 http://www.alfaoafla.blogfa.com

سلام دوست عزیز
ممنونم که به وبلاگم اومدی
شما هم وبلاگ پر محتوایی داری
بهت تبریک میگم

سلام
خواهش می کنم نیازی به تشکر نیست منم یه
نظر لطفتونه
ممنون

سلااااام ......من رو که شناختی ؟؟؟؟؟؟
من وبلاگ دختر خورشید رو دارم ......
وبلاگت خییییییییییییییییییییییییلی جالبه .......
خب عزیزم من لینکت کردم ......اگر خواستی من رو لینک کن...
خب دیگه وقتت رو نمی گیرم.... باییییییییی............

سلام ... بله بله تیز هوشان! درسته؟
ممنون نظر لطف شما و دوستانه!

خطاب به همه ی دوستان: اگه شما نباشید که این وبلاگ هر چی هم قشنگ و جالب باشه بی معنی و بی استفادست پس می شه زاقارت!

لطف دارین دوست عزیز .... حتما ...... خواهش می کنم بودید حالا ......



نمی گم به امید دیدار (چون خودخواهانست) می گم خدا حافظ (اگر دیگه مارو ندیدی اما سلامت باشید)



((((((((((( اگر چه مارو لینک نکرده بودی اما ما لینکیدیمت )))))))))))

امید 1388/05/20 ساعت 14:17 http://omid-n.blogsky.com/

سلام عزیزم
منم همینو گذاشتم
فقط روی * نه * تاکید کردم و برای همین جدا نوشتمش
موفق باشی

سلام.
ما تسلیم
هر چی شما بگی. بالاخره اینم یه حرفیه!

چشم سعیم رو می کنم ولی نمی زارن!!!

رها 1388/05/21 ساعت 21:14 http://raha74.blogfa.com

سلام.منم رها.ببخشید نمی تونم تو وبلگتون نویسنده بشم.
درضمن عکسای فامیلتون رو هم برداشتم!!!
این یک داستان به عنوان عذر خواهی:
به یک هیزم شکن ماهری ، کاری دریک تجارتخانه بزرگ چوب پیشنهاد شد و اون قبول کرد. حقوق پیشنهادی و همه شرایط کار فوق العاده بود و به همین خاطر هیزم شکن عزمش رو جزم کرد که تمام تلاشش رو بکنه و کار رو به نحو احسن انجام بده.
کارفرما یه تبر بهش داد و بعد هم اونو به محل کارش برد.
روز اول 15 تا درخت رو انداخت.
کارفرما برای کار خوبش ازش تشکر کرد و بهش گفت که همینطوری ادامه بده... این تشویق باعث شد هیزم شکن تو کارش انگیزه بیشتری پیدا کنه
روز بعد هیزم شکن بیشتر تلاش کرد ولی این بار 10 تا درخت رو انداخت
روز سوم حتی از روز دوم هم بیشتر سعی کرد ولی فقط 7 تا درخت رو تونست قطع کنه
هر روز که میگذشت تعداد درختها کمتر میشد
با خودش گفت حتما دارم قدرتمو از دست میدم
رفت پیش کارفرما و بهش گفت که چی شده و اینکه چقدر ناراحته.
کارفرما گفت: آخرین بار کی تبرتو تیز کردی؟
هیزم شکن گفت: تیز؟؟؟ وقت نداشتم تیزش کنم! سرم گرم قطع کردن درختا بود!!!
گاهی تو زندگی لازمه که یه کم وایسیم و نگاهی به خودمون و داشته هامون بندازیم.. چیزایی که داریم همیشه کافی و کامل نیستن . کلید موفقیت اینه که هر چند وقت یه بار تبر وجودمونو تیز کنیم!
امیدوارم تو کارتون موفق باشیدووبلاگ خوبی داشته باشید.

اشکالی نداره

همین که این کار داستان ها رو برامون می ذارید یه جور نویسنده گیه حتما این یکی هم می ذارم!

ممنون شما هم همین طور

خداییش سرم شلوغه به محض اینکه وقت کنم ۱۰ تا UP میذارم

تو که راست می گی؟

من لینکوندمت تو هم من رو بلیکون
راستی من ۱۳ سالمه
من رو به نام خط خطی های من بلیکون

بلینکون به بلیکون!
ا ا ا ! پیرشی جوون!
چشم! امر دیگه ای نبود؟!؟

سلام خوبید؟

وبلاگتون حرف نداشت

موفق ومؤید باشید

سلام. خوبیم
ممنون نظر لطفتونه

چشم
شما هم پیروز و موفق باشید

کی گفته قشنگه اصلا وب همه ی پسرا زشته..................

زشته؟؟؟ اینم یه نظره!!! محترم برای شما!!! و البته برای من!!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد