)(((;) ماهی گیر کویر (;)))(

آموزش.داستان.طنز.دست نوشته

)(((;) ماهی گیر کویر (;)))(

آموزش.داستان.طنز.دست نوشته

دعوا یا عشق؟!؟

اون کانتینر فردا می رسه........ خانوم منشی قرار فردای من چی شد؟........ بیلی (همون بیلگیس) رو خیلی منتظر نذاری ها!.......... نه من اون روز تعطیلاتم........... الان کار واجب دارم بعدا بیاید.......... 

  سلام به همه ی برو بچه های مجازی! چظورین؟ ما رو نمی بینید خوشین؟ نگید چرا دیر میای! دیدی که چقدر سرم شلوغه! 

خوب امروز یه داستان قشنگ براتون آوردم امید وارم خوشتون بیاد:

 

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری  در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه ای دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها هم آشنا شدم. یک خانواده روستایی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند. و تمام ثروتشان که یک مزرعه کوچک، شش تا گوسفند و یک گاو است.

در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیمارا بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: (( گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان رود در خانه را ببندید. درس ها چه طور است؟ نگران ما نباشید، حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم ..... ))

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش ....

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: (( اینقدر پر چانگی نکن! )) اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیر سیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوش حالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.

مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شدکه هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روز که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث های زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد و هر شب مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف های تکراری!

روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: (( گاو و گوسفند ها چطورند؟ یادتان نرود بهشان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما بر می گردیم. )) نگاهم به او افتاد و نا گهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی داخل تلفن نیست!!!

مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو! گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام، برای اینکه نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن و بلند صحبت کردن ها برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود، تکان خوردم.

عشق حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت!

 

پ.ن1: شهادت رئیس مذهب تشیع امام جعفر صادق (علیه السلام) رو به همه ی دلسوختگان اهل بین (علیها السلام) تسلیت عرض می کنم. 

پ.ن2: ببخشید منبعش رو یادم نیومد بنویسم! 

 

خداحافظی موقت

سلام  

ببخشید بچه ها من یه مدت سرم شلوغه کم به وبلاگ می رسم اما دوباره با کلی آپ جدید بر می گردم. 

پس اگر کامنت ها دیر تائید شد یا دیر بهتون سر زدم دل گیر نشید. 

بازم شرمنده  

 

 

زود نوشت: قالبم میدونم. مشکل داره(تبریک عید رو میگم) باور کنید الان وقت ندارم درستش کنم اما بر روی چشم! در اسع وقت که سرم خلوت شد 

 

 

 

پس فعلا  

علی یارتون